شب سردی است،ومن افسرده.
راه دوری است،وپایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم، تنها،از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت.
غمی افزود مرا برغمها.
فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی .
.
.
.
.
مثل این است که هم غم هست به دل،
غم من ،لیک،غمی غمناک است.
غمی غمناک سهراب سپهری